خاطرات سردار شهید علیرضا ناصری
ایثار در هر شرایط
از جمله خصوصیات برجسته سردار شهید علیرضا ناصری می توان به صبر و بردباری ، اخلاق حسنه ، بخصوص روحیه ایثارگری و از خود گذشتگی ایشان اشاره نمود . او بعد از مجروحیت شدید در عملیات مرصاد که در تابستان سال ۱۳۶۷ در منطقه سرپل ذهاب اتفاق افتاد ، پس از اقدامات اورژانسی و اولیه در بیمارستان های اسلام آباد و کرمانشاه به دلیل شدت مجروحییت ، جهت ادامه درمان به تهران اعزام و در بیمارستان ایرانمهر آن شهر بستری شدند . با توجه به شدت جراحات وارده و نیاز به مراقبت بیشتر و شبانه روزی ، بنده و تعدادی از اقوام نزدیک بخصوص؛ حبیبالله ناصری ( برادر ) ، رسول ناصری ( برادر ) ، موسی بهادری ( پسر عمو ) ، شمس الله اسدی ( پسر عمو ) و فرامرز بهرامی ( باجناق ) شهید بصورت شیفت های دو نفره و معمولا ۱۰ تا ۱۵ روزه در بیمارستان ایرانمهر تهران حضور پیدا کرده و از شهید ناصری مراقبت می نمودیم .
جراحات و زخم های شهید ناصری متعدد و بسیار عمیق و دردناک بودند و ترکش بمب خوشه ای و فسفری ، ریه ها ، نزدیک قلب ، روده ها و پاهای شهید را بشدت مورد اصابت و جراحت شدید قرار داده بود و استخوان پای چپ ایشان نیز دچار شکستگی شدید شده بود و به دلیل زخم های عمیق و روباز امکان گچ گیری تا التیام کامل و مزمن زخم ها وجود نداشت . به همین دلیل ، ضرورت نیاز به دو نفر برای رسیدگی به وضعیت ایشان اجتناب نا پذیر بود و به لحاظ درد های دایمی و غیر قابل تحمل شهید و دادن دارو ، استحمام روزانه برابر دستور دکتر فتوحی متخصص داخلی و پزشک اصلی شهید جهت التیام سریعتر زخمها ( که از نگاه غیر تخصصی بنده شاید برای تسریع در بهبود زخمها مفید بود ، اما باعث نفوذ آب در استخوان شکسته پا شد و همان نیز باعث عفونت پا و تعمیم آن به داخل خون و سایر اعضای حیاتی بدن گردید و نهایتا شهادت شهید ناصری را بدنبال داشت ) و جابجا کردن ایشان بخصوص پای شکسته وی که نیاز مداوم به این کار بود ،اجازه خوابیدن و استراحت کافی را در ساعات مختلف شبانه روز به ما نمی داد .
حتی برای انجام امور شخصی و روزانه مانند: انجام فرایض ، استحمام و … بخصوص غذا خوردن صرف نظر از هزینه آن بایستی به خارج از بیمارستان می رفتیم و نزدیک ترین غذاخوری یک دیزی فروشی تبریزی بود که چند صد متر با بیمارستان فاصله داشت و باید وقت زیادی صرف رفت و برگشت و صرف ناهار می شد ( معمولا امکان صرف شام میسر نمی شد ) که عملا امکان آن وجود نداشت ، مگر در شرایطی که درد شهید کمتر بود و با یک نفر می شد ساعتی از ایشان مراقبت می نمودیم .
خلاصه شرایط نگهداری از ایشان سخت بود و خود بنده هم معمولا به خاطر رعایت حال نفر همراه و هم این که طاقت نمی آوردم خیلی دور از شهید باشم ، معمولا ساعات شب را خودم در کنار پدر می ماندم و تا صبح نیز نمی خوابیدم یعنی می خواستم ولی نمی توانستم . البته جایی هم برای خوابیدن نبود و دقایقی یا ساعاتی که شهید چرتی می زد بنده هم یک پارچه یا ملحفه ای را چند تا می زدم و با کفش و لباس رسمی و به حالت آماده باش کف سرامیک بیمارستان چرتی می زدم . آن هم عمدتا نزدیک صبح اتفاق می افتاد که معمولا نیز هنوز پلک چشمم گرم نشده بود ،خانم پرستاری به نام رمضانی که معمولا زودتر از بقیه می آمدند ، مانند پیک اجل بالای سرم ظاهر می شد و با نوک کفش خود به کف کفشم می زد و می گفت : بلند شو گل پسر ، بلند شو ، صبح شده و چاره ای هم نبود و می بایست اطاعت امر می کردیم . البته نمازخانه ( اتاقک )کوچکی در طبقه زیر زمین و نزدیک موتورخانه بیمارستان بود که گهگاهی دوستان نگهبان همکاری می کردند و عمدتا همراه بنده ساعاتی از شبانه روز را در آنجا استراحت کوتاهی می کرد .
در هر صورت اتاق شهید ناصری به نظرم سه تخت داشت ولی به لحاظ شرایط خاص وی در حالی که بیمارستان ایرانمهر یک بیمارستان خصوصی بود ، ولی ظاهرا هم به لحاظ رعایت حال ایشان که مجروح جنگی بود و هم به لحاظ اینکه کمتر مریض و بیماری می توانست با شرایط دردناک شهید ناصری کنار بیاید و در اتاق وی بستری شود و معمولا بجز ایشان کمتر اتفاق می افتاد که بیمار دیگری در اتاق شهید بستری نمایند . ولی یک روز بیماری را که مردی سیه چرده و شاید بیست و هفت ، بیست هشت ساله که ظاهرا بی هوش بود را به اتاق شهید ناصری آوردند و در تخت مقابل او بستری کردند . هیچ همراهی هم نداشتند و روزها و شب ها می گذشت و ایشان هنوز در همان حالت بود و فقط سرم غذایی به او تزریق می کردند .
بالاخره بعد از گذشت چند روز کم کم دوست مریض ما به زحمت چشمانش را باز نمود و فقط نگاه می کرد ولی نمی توانست صحبت کند . روزهای بعد دستانش را نیز تکان می داد ولی کلامی بر زبان نمی آورد . به شکلی که ما حس می کردیم او کر و لال است . مدتی گذشت و حالش کمی بهتر شد و حالا با ایما و اشاره های مبهم ارتباط برقرار می کرد . احساس کردیم قاعدتا شنوایی او نبایستی مشکلی داشته باشد و شرایط جسمی وی ظاهرا اجازه واکنش و استفاده از حواسش را نمی دهد . ولی متوجه محیط پیرامون می شود .
در هر صورت حالشان کمی بهتر شد ولی توان بلند شدن نداشت و از پرستارانی مانند خانم صفایی ، خانم رمضانی ، آقای فاضلی و … که با مسوولیت خانم زهره وند در بخش مجروحین بیمارستان مشغول به کار بودند و کار درمان شهید ناصری و سایر مجروحین بستری در بخش را بعهده داشتند و شهید و بنده و همراه دیگر را به فامیلی صدا می زدند ، لب به سخن باز کرد و بنده را با نام ناصر صدا می زد و دایما درخواست کمک می کرد . آب می خواست ، تقاضای بالا و پایین کردن تختش را می کرد و … خواسته پشت خواسته و من هم با تمام خستگی همواره با روی باز خواسته های ایشان را انجام می دادم .
چند روزی بود که همراه و هم شیفت بنده به دلیل کاری که داشتند و اصرار بنده و شهید به خرم آباد برگشتند و بنده به سبب بی خوابی و خستگی مفرط خیلی اذیت شده بودم ولی به روی خودم نمی آوردم . این دوست بیمار نیز الحمدالله زبان باز کرده بود و بهتر شده بود ولی همچنان ناتوان از حرکت جسمی مناسب بود و پشت سر هم می گفت ناصر این را بیاور ،ناصر آن را ببر ،ناصر تخت را بالا بیاور ،ناصر آب می خواهم و … خلاصه بنده دائما بین دو تخت شهید و ایشان در حال تردد بودم . هر وقت خسته می شدم و دیگر نمی خواستم و در حقیقت نمی توانستم به خواسته های دوست بیمار خیلی توجه کنم ، شهید ناصری می گفت برو ببین چکار دارد و من هم علیرغم خستگی می رفتم و کارهای ایشان را انجام می دادم . البته خودم هم دوست داشتم کمک کنم ولی جسم خسته ام اجازه نمی داد و کمتر یاری می کرد .
بار ها اتفاق می افتاد که شهید ناصری علاوه بر دردهای دایمی و مستمر که به نوعی به آنان عادت کرده بود ؛ از درد های بسیار شدیدی که هر چند وقت یکبار سراغ ایشان می آمد و واقعا غیر قابل تحمل بود و شهید ناصری از فشار شدید درد به خودش می پیچید و من می خواستم پرستار را خبر کنم که برای ایشان مسکن قوی تزریق کنند و یا خودم به وی کمک کنم که اگر نحوه قرار گرفتن پای آسیب دیده ایشان تغییر پیدا کرده و این مسئله علت بروز درد شدید هست و یا چیزی می خواستند ؛ ولی بیمار هم اتاقی نیز گاها همزمان درخواستی داشتند و شهید ناصری با همان حال نامساعد می گفت : اول برو ببین ایشان چه می خواهد و خواسته اش را انجام بده و بعد بیا و به من رسیدگی کن و بنده هم مجبور بودم امر شهید را که علاقه قلبی خودم هم بود ، انجام بدهم و سپس به پدر خودم رسیدگی کنم .
این روحیه گذشت و ایثارگری حتی در شرایط سخت و پردرد ایشان و ترجیح دیگری به خود ، بعدا برای من درس شد و واقعا به عمق این از خود گذشتگی شهید ناصری بیش از پیش پی بردم و عبرت گرفتم .
راوی :فرزند سردار شهید علیرضا ناصری
Www.shanidnaseri.ir
M.naseri951025